جمعه, 10 فروردین 1403
جمعه, 10 فروردین 1403

روزنامه سفیر ایلام

[ شماره ۴۹۹ ]

سفیر ایلام |تجربه من از رفتن به کویر ابو غویر اواخر بهمن ۱۳۹۹

غروب شده بود ! من بودم و کویر خشک و ماسه های نرم و یک دنیا آرامش و سکوت که با سبزه زار دهلران فقط چند قدم فاصله داشت .

غرق در آسمانی قرمز و خورشیدی رنگ باخته شدم ، انگار پاییز در آسمان نقشی پر رنگ داشت .

در زادگاه مارهای سمی ، عقرب و موش های صحرایی که همه جا میتوانستی رد پای خزیدنشان را روی ماسه های کویر ببینی احساس امنیت و آرامش می کردم بدور از آدمهایی که گهگاه نیش زبانشان از نیش مار سمی تر است .

شب را تا صبح در چادر صحرائیم استراحت کردم و از آسمان بی دریغ و پر ستاره ی کویر لذت بردم ،بدور از هیاهوی شهری ،مسئولیتها و انسانهای همه رنگ احساس آرامش داشتم جایی که سیاست ، ترس از بیماری کرونا و فقرجایگاهی نداشتند و این بهترین حس دنیا بود .

خورشید دوباره تابید و صبحی زیبا شکل گرفت و یک روز پر خاطره را رقم زد ،روزی شبیه به روزهای گذشته پر از سادگی بدور از زرق و برق دنیای امروزی, روزی پر از بازیهای کودکانه .

زمین یخ زده بود و ماسه های نرم صحرا از برودت هوا مرطوب به نظر می رسیدند ،می توانستی قندیلهای یخ را با کنار زدن ماسه ها پیدا کنی .

در آن صبح سرد و زمستانی شن های نرم دیگر همراه با باد نمی رقصیدند و کوههای شنی را نمی ساختند! شن ها یخ زده بودند.

حس کودکانه ام زنده شده بود با انگشتهایم روی شنها می نوشتم ونقاشی می کشیدم به یاد ماسه بادیهای ساحل دریا و شیشه های یخ زده ی ماشین پیکان جوانان پدرم در کودکی نه چندان دور .

چرا رد پاها پوشیده نمی شد ؟ هر کجا قدم می گذاشتی رد پایت ماندگار بود! پاهایت عین کپی بر روی ماسه ها نقش می بست .

ماسه ها منتظر تابش گرم و سوزان خورشید کویر بودند تا همه جا را بخشکاند و ردپایت را برای همیشه پاک کنند طوری که انگار هرگز آنجا قدم نگذاشته بودی ،و این بهترین فراموشی بیدار گونه در صحرا بود شاید چیزی شبیه به مرگ که پس از رفتنت از تو فقط خاطره ای می ماند.

خورشید گرمتر می شد به ظهر نزدیک می شدیم و احساس کردم شنها از زیر پاهایم فرار می کنند و روان می شوند.

پاهایم برهنه بود، داغی و گرمای ماسه ها را حس می کردم وکم کم زیر پاهایم داغ شدند کفشهایم را پوشیدم.

همه ی شنهای مرطوب خشک شده بودند ، وقندیلهای یخی که از ریخته شدن آب مورد استفاده ی مسافران صحرا در زیر ماسها یخ زده بودند و صبح از زیر ماسه های روان پیدا کرده بودم آب شده و اثری از آنها نبود .

صحرا دوباره رنگ و بوی گرمای سوزان را می داد ورنگ صحرا به خود گرفت دیگر از ماسه های مرطوب خبری نبود خورشید سوزان کویر همه جا را خشک کرده بود و ردپاها با اولین وزش باد ملایم پاک شدند و شنهای فرار شروع به جابجایی کردند تا همه جا یکدست و بدور از رد پای انسانها شد .

 صحرا قدرت پوشاندن داشت و عظمت خالق ستارش را به وضوح دیدم ،و این صفت خداوند سبحان است.

در صحرا قدرت لایزالی را دیدم که چگونه با وزش نسیمی همه ی رد پاها را زیر شنهای ریزش می پوشاند و بادها با وزشی آرام موجی از دریای شن را به هر سو می غلتانند و آرام می گیرند.

تجربه ی خوب و شگفت انگیز ی بود،قدرت دیدن و پوشاندن را از خالق صحرا آموختم و فهمیدم ندیده جار نزنم واگر نقصی در جایی دیدم بپوشانم .



نویسنده: سمیه محمدی
همرسانی کنید:

نظر شما:

security code

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان